فانی لند‌

چرا ما عاشق گلادیاتور ریدلی اسکات هستیم؟

نکته مهم همین‌جاست، قهرمانی که زندگی اطرافیانش را اعتلا می‌دهد، آن هم با اعمالی که در حضور آن‌ها در موقعیت‌های مختلف انجام می‌دهد. این بار این قهرمان کیهانی، به دیار روم رفت و لباس گلادیاتور به تن کرد. به راستی چرا ما عاشق درام تاریخی ریدلی اسکات هستیم؟ با ویجیاتو همراه باشید تا با زاویه جدیدی به این اثر کلاسیک نگاه کنیم. حالا که نسخه‌ی دوم این اثر قرار است اکران شود، بهتر است آمادگی کامل به سراغ آن برویم.

طبیعت چقدر می‌تواند بی‌رحم باشد؟ ماکسیموس، قهرمان قصه، با پیروزی در آخرین نبردش، صلح را برقرار کرده و حالا تنها چیزی که می‌خواهد بازگشت به خانه و خانواده‌اش است، یعنی همسر و پسر هشت ساله‌اش. اما خانه رفتن برای ماکسیسموس به این راحتی‌ها نیست. نه این که فقط امپراطور است که جلوی او را می‌گیرد(با این که در سناریو این گونه به نظر می‌رسد)، بلکه وقتی فردی به سطح شخصیت قهرمان‌گونه ماکسیموس می‌رسد، طبیعت نمی‌تواند او را به سمت خانه راهی کند و باید از این شخصیت نمونه بهره ببرد. پس این قهرمان کیهانی، به راحتی اجازه خانه رفتن ندارد، طبیعت برای او قصه‌ی دیگری تدارک دیده است، قصه‌ای که در آن، محل خانه و کاشانه قهرمان داستان عوض می‌شود و از جایی این‌جهانی، به مکانی آن‌جهانی و در بُعدی پس از مرگ منتقل می‌شود.

ماکسیموس که بعد از پیروزی‌ها و به علت شخصیتش تمامی سربازان جان خود را برای او می‌دهند، دیگر به مهره‌ای تبدیل می‌شود که نمی‌تواند در بازی قدرت روم قرار نگیرد، به همین علت چاره‌ای جز بازی کردن نقشی فعال در انتقال قدرت روم از دیکتاتوری به جمهوری ندارد، به هر حال این درخواست مارکوس اورلیوس، امپراطوری است که به او در حد یک پدر، احترام قائل است. پس از این ماجرا، او وارد آن‌گونه ماجراجویی‌ای می‌شود که طبیعت از چنین قهرمان‌هایی طلب می‌کند.

اما طبیعت تا چه حد می‌تواند بی‌رحم باشد؟ یا طور دیگه بپرسم: طبیعت چطور و چگونه می‌تواند این‌گونه بی‌رحم باشد. ماکسیموس که تمام اعمالش بر اساس شرف و احترام است، کودک و همسرش کشته می‌شوند و خود او هم به پایین‌ترین مرتبه انسانی ممکن پرت می‌شود: برده! فکر کنید نه تنها زن و بچه خود را از دست می‌دهید، بلکه باید اکنون نقش یک برده را هم بازی کنید… و این جایزه‌ای است که طبیعت به خاطر اعمال نیک و شرافتمندانه به شما می‌دهد. با تمام این اوصاف، با پرت شدن ماکسیموس، قهرمان کیهانی قصه به پایین‌ترین مرتبه انسانی، شروع داستان قهرمان می‌تواند کلید بخورد، داستانی که در خلال آن، طبیعت جایزه خود را از مکان موعود این جهانی (خانه و کاشانه‌اش)، به مکان موعود آن‌جهانی می‌برد و تعریف خود را از خانه برای گلادیاتور کاملاً تغییر می‌دهد…

حالا بگذارید بگویم: شخصیت اصلی قصه گلادیاتور، در واقع اطرافیان او هستند و تأثیری که اعمال گلادیاتور در رشد شخصیتی آن‌ها می‌گذارد. ماکسیموس در میان آن‌ها پرت می‌شود و از پی اعمال، رفتار و شرافت در نیاتش، الگویی را برای اطرافیانش عرضه می‌دارد. مهم نیست که برده باشید، یا که صاحب برده‌ها باشید، مهم نیست فرمانده نظامی باشید یا حتی شاهدخت قصه. وقتی که ماکسیموس در خلال قصه، از موقعیت‌هایی که افراد نام‌برده در آن‌ها قرار دارد گذر کند، باعث اعتلای روحی آن‌ها می‌شود، چون این افراد در اعماق وجودشان، همواره می‌دانند که هر تصمیمی ماکسیموس می‌گیرد، حق با اوست و تا قبل از این، باورشان نمی‌شد موجودی به نام انسان می‌تواند پتانسیل زندگی بر اساس چنین کدهای اخلاقی داشته باشد… تا این که حضور ماکسیموس در کنار آن‌ها، این قهرمان کیهانی، به آن‌ها نمونه‌ای از چنین انسانی می‌دهد. هر کدام از اطرافیان ماکسیموس، اگر مردند، شرافتمندانه و «سر بالا» مردند و هر کدام که زندگی کردند، شرافتمندانه و «سر بالا» به زندگی‌شان ادامه دادند.

پس طبیعت چطور می‌تواند این‌گونه بی‌رحم باشد؟ با توجه به دو پاراگراف بالا اگر به تصویر کلی‌تر داستان نگاه کنیم، می‌بینیم هدف طبیعت از پرت کردن ماکسیموس در چنین ماجراجویی تلخ و مرگ‌باری، در واقع نه فقط اعتلای اطرافیان، بلکه عوام مردم روم بوده است. در همان ابتدای فیلم می‌بینیم که امپراطور مارکوس اورلیوس، چطور از عوام مردم و عوض شدن چهره روم در حضور ماکسیموس ناله می‌کند، عوام مردمی که در واقع آن‌ها هستند که رئیس روم هستند، و از ناآگاهی آن‌ها سناتور و امپراطورها می‌توانند به نفع خود استفاده کنند. مارکوس اورلیوس می‌داند که فرزند ناخلف‌اش، از این عوام‌الناس به نحو بدی سواستفاده خواهد کرد به همین خاطر می‌خواهد روم را دوباره به حالت جمهوری برگرداند، و در این راه چه کسی جز ماکسیموس، که تجسم کلمه اعتماد است، می‌تواند به او کمک کند؟ انگار هر چقدر وظیفه‌ سنگین‌تر باشد و گروهی که باید آگاه شوند و اعتلای روحی و ذهنی پیدا کنند روانی تاریک‌تر و درمانده‌تر داشته باشند، از آن سمت قهرمانی که باید آن‌ها را آگاه کند و اعتلا بخشد، باید سترگ‌ترین روح و پایدارترین ذهن و قوی‌ترین بدن را داشته باشد.

فیلم در ابتدا اصلا نگاه خوبی به عوام مردم ندارد و حتی آن‌ها را دلیل اصلی تمام بدبختی‌های روم می‌بیند، افرادی که آن‌قدر در پایین‌ترین سطوح روحی و ذهنی قرار دارند که حتی می‌توان به آن‌ها با عرضه‌ی نمایشی از قتل و خون‌ریزی، یعنی همان نبردهای گلادیاتورها در کولوسئوم، محبوب شد و با تسخیر این محبوبیت، بر آن‌ها حکم راند. پس رئیس اصلی روم همان‌طور که در خود فیلم بارها اشاره می‌شود، نه سناتور و نه امپراطور، بلکه همین مردم عامه هستند، عوام ناآگاهی که هیچ درک و فهمی از ارزش‌های انسانی خود ندارند.

مشاهده‌ی این موضوع ضربه‌ی سختی به مخاطب می‌زند، چون بیننده سریعاً می‌فهمد شاید قصه در ۲۰۰۰ سال قبل اتفاق می‌افتد، اما این غرایز و امیال، در عصر مدرن هم در او و به طور کلی انسان‌ها وجود دارد و فهم این موضوع برایش بسیار آزاردهنده است. برای فردی که در حال مشاهده‌ی اعمال خداگونه‌ی ماکسیموس است و از دیدن این رفتارها و نیات لذت می‌برد، و در عین حال و در همان لحظه، از میل و خواست درگیری، کشتار و خواست مرگ مردم عامه، خجالت می‌کشد.

بله، انگار در بیننده، عوام‌الناس و گلادیاتور «همزمان» وجود دارد. حالا که باز هم یک قدم عقب‌تر بیایم به تصویری باز هم کلی‌تر نگاه کنیم، شخصیت‌های اصلی فیلم گلادیاتور، در واقع همین بیننده‌ها هستند، یعنی فیلم از عامه مردم مربوط به ۱۸۰ سال پس از میلاد مسیح امپراطوری روم استفاده می‌کند، سپس از پرده‌های سینما و صفحه نمایش‌های تلویزیون بیرون می‌آید، ذهن و روح مخاطب را تسخیر می‌کند و او را وارد چالش‌های ذهنی، روحی و اخلاقی می‌کند و به او می‌گوید: «تویی که شیفته رفتار، نیات و صلابت ماکسیموس هستی، همزمان در داخل تو، غرایزی همچون خواست مرگ و خون‌ریزی و ریاکاری و … وجود دارد.»

و شاید برای همین است که داستان فیلم گلادیاتور این‌گونه برای «همه»، تأکید می‌کنم «هر فردی» گیرا و شیفته‌کننده است، چون دست روی چیزی می‌گذارد که نمونه آن را در اکثر ماجراجویی‌های قهرمان‌گونه باستانی داشتیم. در وجود انسان، انگار همزمان یک فرشته و یک شیطان، که همان غرایز حیوانی و امیال سطح پایین اوست، وجود دارد، و داستان مبارزه‌، فرشته‌ای که به دنبال اعتلای ذات انسان و وصل کردن او به بعدی فراتر از زندگی حیوانی است که درآن مفاهیمی همچون شرافت، احترام، اعتماد و نیکی وجود دارد، و در آن سمت شیطانی که می‌خواهد او را بند به جایی کند که خواستار ارضای دم‌دستی‌ترین غرایز و امیال حیوانی باشد و لذت را در آن‌جا بجوید.

و قهرمان کیهانی قصه‌ی ما، که این بار لباس گلادیاتور به تن کرده، کسی است که به این نبرد فائق آمده است. این فرد دوباره توسط دست طبیعت، به پایین‌ترین درجات انسانی فرستاده می‌شود تا در موقعیت‌های مختلف، باز هم آن صلابتی را نشان دهد که آن نیروی کیهانی، آن فرشته‌ی قدرتمند درون او، به او اعطا کرده است، تا با این کار به افراد عادی که در آن موقعیت قرار دارند نشان دهد که هیچ موقعیتی، نمی‌تواند بهانه‌ای باشد تا شما را از کرداری بر اساس ذات و فهم بالاترتان باز دارد.

از زاویه‌ای دیگر، عامه مردم به قسمت ناخودآگاه روان انسان اشاره دارد که پر از آشوب، بی‌نظمی و ناآگاهی است که خواست ارضای غرایز سطح پایین، می‌تواند او را به هر سمتی بکشاند، به حدی که با نمایشی از کارناوال کشتار و مرگ، می‌توان بین آن‌ها به محبوبیت دست یافت! خب این عامه مردم، یه یک پالایش روحی و ذهنی نیاز دارد و طبیعت برای پالایش روحی و ذهنی عامه مردم، کسی را در میان‌شان می‌فرستد، که خود به این نبرد درونی فائق آماده و مثالی از زندگی بر اساس ذات بالاتر انسانی‌اش است، یعنی ماکسیموس.

ماکسیموس تا حالا برای دولت روم عمل می‌کرد، اما اکنون باید یک دور درس فرهنگی به مردم روم هم بدهد و برای این کار، نباید از دور، به سبک امپراطور و سناتورها، «از» مردم حرف بزند در صورتی که هیچ تجربه‌ای از زندگی در میان آن‌ها ندارد، بلکه باید «لباس» این مردم را بپوشد و در مراتب پایین اجتماعی آن‌ها فرو رود تا بدین ترتیب ارتباطی مستقیم با زندگی آن‌ها داشته باشد… اما آیا ماکسیموس در نهایت توانست روح و ذهن مردم عادی را اعتلا بخشد؟ با توجه به پایان‌بندی و مقایسه واکنش‌های عامه مردم در ابتدا و انتهای قصه، می‌شود گفت بله. ماکسیموس توانست این وظبفه‌ای که طبیعت به او سپرد را انجام دهد و جایزه‌اش، منزل موعود آن‌جهانی‌اش است.

اما آیا توانست همین کار را با تماشاچیان فیلم بکند؟ شاید این شوق و انتظاری که برای نسخه‌ی دوم فیلم گلادیاتور داریم، خود پاسخی برای این پرسش باشد.

منبع خبر

برچسب ها

مطالب مشابه را ببینید!