آشنایی با اینگمار برگمان | سینمای کلاسیک زیر ذرهبین ویجیاتو
زمانی که از سینماگران مولف یاد میشود، همیشه اسم اینگمار برگمان در ابتدای لیست قرار میگیرد. سینمایی به شدت شخصی که فیلمهایی در سبک و سیاق متفاوت با تمهای نزدیک به هم ساخته شده. برگمان، کارگردان شهیر سوئدی، از معدود کارگردانهایی است که تا آخرین کارهایش به سفر کردن در حال و احوالات روحی خود پایبند مانده. پایه و اساس فیلمسازی او، بر روی چند موضوع همیشه استوار بود. او در برهههای مختلف به نسبت مواجههاش با احساسات و تفکر روزش، دید متفاوتی نسبت به موضوعات پیدا میکرد. مرگ، مذهب، ایمان، کشمکشهای روانی در روابط، تنهایی و زنان از موضوعات غالبی بودند که توجه ویژهای به آنها داشت.
ریشههای موضوعاتی که اکثرا از کودکی و نحوه رشد او سرچشمه میگیرد. کودکی سختگیرانهای که به واسط پدر اسقفاش با کلیسا، مرگ و تنهایی اجین شده است. جایی که خودش آنجا را محلی برای رشد تخیل و آشناییش با مفاهیم عمیق آشنا کرد. از طرفی مادری دمدمی مزاج در خانه داشت که او را همیشه بین دوگانه دوست داشتن و نادیده گرفتن نگه میداشت. ریشه موضوعاتی که تماما در فیلمهایش، نمود سفرهایش در باب کشف این خاطرات و افکار است.
در ادامه با ویجیاتو همراه باشید تا سفری کنیم به جهان شخصی اینگمار برگمان تا مسیر بهتری برای شناخت نوع کارگردانی و نگاهش به جهان اطرافش داشته باشیم.
مسیر کار برگمان
بارقههای اولیه ساختن هم از دوران کودکی شکل گرفت؛ زمانی که اسباببازیهای خود را با یک فانوس جادویی معاوضه کرد. علاقه متعهدانهای که در آثار سینماییاش به صورت چشمگیری دیده میشود. بخش زیادی از فیلمنامههای او ساختار اصلیشان نمایشنامههایی بود که ابتدا نوشته سپس به فیلمنامه تبدیل کرده. شروع فعالیت حرفهای او هم از تئاتر در سن ۲۰ سالگی شکل گرفت که اولین نوشتهها و کارهایش را به صحنه برد و رفته رفته وارد مدیوم سینما شد. همین رویهی تئاتر را در سینما هم ادامه داد و اغلب با گروهی از بازیگران نزدیکاش کار میکرد. از جمله بیبی اندرسون، گونار بیورنستراند، هاریت اندرسون، ماکس فون سیدو، لیو اولمان، اینگرید تولین، ارلاند یوسفسن.
برگمان پس از ساخت فیلم «زندان ۱۹۴۹» مورد توجه منتقدان گرفت و پس از آن شروع دوره ده سالهای شد که دوازده فیلم در این دوره ساخت و حضور خود را به آن عنوان یک فیلمساز مولف تثبیت کرد. در سیر مسیر سینمایی برگمان، در دوره ای پس از ساخت سه گانه مجلسی «هم چون در آینه ۱۹۶۱» ، «نور زمستان ۱۹۶۳» ، «سکوت ۱۹۶۳» که داستان انسانهای تنهاییاند که در خود گیر افتادهاند و تلاش میکند از ستایش به محبت انسانی بگوید. دوره جدیدی در پردازش به موضوعاتش آغاز کرد.
دورهای که اکثر آثارش را در جزیره فارو فیلمبرداری کرد و از تک تک نقطههای دور افتاده جزیره، قابهای ماندگار خلق کرد که در ذهن هر سینمادوستی ماندگار شدند . با گذشت زمان و تجربه، اکثر آثارش بر روی روابط انسانی و حفرههای احساسی آنها متمرکز شد. به نوعی از ابتدا هر چقدر سفرها عینیتر بودند و شخصیت در عزیمت این سفر به خودشناسی میرسیدند اما در ادامه آن سفرها را تبدیل به مسئلهای درونیتر کرد. سفری به خاطرات و عواطف از دست رفته انسانی که در عادت جهان به فراموشی میروند.
در ادامه به سه فیلم شاخص او در دورههای آغازین فیلمسازی برگمان میپردازیم تا با سفر عمیق این کارگردان به جهان روانشناختی آثارش بیشتر آشنا شویم.
Summer with Monika (۱۹۵۳)
داستان فیلم با دیدار هری (لارس اکبورگ) و مونیکا (هریت اندرسون) در یک کافه خاکگرفته شروع میشود. هری، پسری است نوزده ساله که در یک کارگاه ظرف و ظروف کار میکند. از همان ابتدا شخصیت هری مثل هر جوانی در آن بازه سنی پر از حواسپرتی و بینظمیاست. او تازه وارد دنیای بزرگسالی شده و جهان بزرگسالان مدام در حال سرزنش او هستند. هری، شخصیتی بسیار آرام که سرش به زندگی خودش مشغول است و با پدر مریضش تنها زندگی میکند.
از طرفی مونیکا، کارگر یک سبزیفروشی است که در محیط تماما مردانه کار میکند. مونیکا هفدهسالام مجبور به کار در این محیط که بعضا دچار دست درازی و آزار کلامی هم میشود، است. مونیکا بر عکس هری، شخصیتی شلوغ و دمدمیمزاج دارد. در خانهای شلوغ که پر از جمعیت بزرگ شده و پدری دائمالخمر دارد که تحملش برای او سخت است.
از همین ابتدا پارادوکس شخصیتی آنها، مشخص میشود که قرار است پایان مسیر چه اتفاقی بیافتد. مونیکا، هری را شخصی میبیند که او را از زندگی فرسایشی و آسیبزننده خود رها میکند. شخصیتی نابالغ که بها کارها را در نظر نمیگیرد و فقط به دنبال دریچهای است که به آزادی برسد. آزادی که خود زندانی است که آدم را از زندگی محدود میکند و گرفتار افکار شخصی خود میشود.
آزادی که در آن هیچ چیز کافی نیست و رفته رفته انسان را به بیراهه میبرد. آنها در سفری پیش میروند که هر دو دستخوش تغییرات میشوند. سفری که میخواهد آنها را از چارچوبهای زندگی خشک و سرد شهری دور کند. این سفر شروع به کندو کاو شخصیتها از خواستههای خود از زندگی میشوند. همان طور با خواستههای زندگی از آنها هم آشنا میشوند. خواستههایی که شاید پاداشاش بلوغ باشد اما آیا کافی است؟!
برگمان در این فیلم، پایهگذاری مسیر فیلمسازی خود را آغاز میکند. فیلمسازی که شخصیتها در سفری عینی و یا ادراکی در خود به جستوجو میپردازند. فرم فیلمسازی برگمان ترکیبی از قاببندیهای بکر و نورپردازی تمام فکر شده است،که در تابستان با مونیکا به نوعی پایهگذاری شد. شخصیتها و موقعیتها نسبت به جایگاه و موضع خود، نورپردازی ویژهای دارند. به خصوص موقعیتهایی که بدون استفاده از دیالوگ، با نورپردازی تصویری از عواطف انسانی را خلق میکند.
در عین حال در این فیلم مسیر جسورانه در استفاده بیپروا از فرمهای اروتیک هم به تصویر کشید. قدمی مهم برای مسیر سینما که فیلمسازان بدون محدودیت به واقعیت زندگی نزدیکتر شوند و چالشی برای تصویر کردن هر شکل زیباشناسانهای نداشته باشند.
(Seventh Seal (۱۹۷۴
مهر هفتم، قصه شوالیهای (مکس فون سیدو) است که از جنگهای صلیبی در سفر به خانه خود است. شوالیهای غمگین و فرتوت که هر آنچه از سر گذشته، باعث سوالهای زیادی درون افکارش شده. مردی مذهبی که با تکیه بر ایمانش به جنگ رفته اما بعد از ده سال، به تمام افکار و ایمانش شک کرده. حالا پس از ده سال میبیند سرزمین خود غرق در طاعون شده اما طاعون بزرگتر مردمانی هستند که در گناه غرق شدهاند.
او به همراه خدمتکارش (گئورک شوستروم) که نقطه مقابل اوست و تماما نگاهی دارد به طوری که انگار به جواب هایش رسیده، از مسیر میگذرند. مرگ هم مانند سایهای شنلپوش دوش به دوش، شوالیه حرکت میکند. شوالیه از مرگ زمان میخرد و در بین مردم به دنبال خدا جستوجو میکند. سوالی که تمام این کارها که برایش انجام داده، بیهوده نبوده. آیا اصلا خدا وجود دارد؟
از طرفی در این سفر، آدمهایی را میبینیم که از این سوال گذر کرده و وجود مطلق مرگ را فراموش کردند. آدمهایی که دخترکی را به جرم همآغوشی با شیطان آتش میزنند اما بابت آن پول هم میگیرند. تصویری از انسانهایی که سایه ناامیدی به رویشان کشیده شده. آنها، هر کاری میکنند که از آنچه برایشان تعیین شده، بگریزند.
در طول روایت قصه، ارجاعات مختلفی از مسیحیت، چه در نشانهگذاری تصویری و چه دیالوگها میبینیم. به نوعی اینها سوالات برگمان است که از خود میپرسد و برای مخاطب تعریف میکند. درگیریهای شخصی که برگمان از کودک به واسطه حضورش در کلیسا و پدرش با او همراه بوده. مهر هفتم، ابتدا نمایشنامه بود به نام نقاشی روی چوب که برای هنرجویان خود در اجرای پایان دورهشان نوشته بود. با پتانسیلی که متن داشت با تغییراتی در روایت و ایجاد کاراکترهایی به خصوص کاراکتر مرگ آن را به تصویر کشید.
یکی نقطه مهم و بحثبرانگیز فیلم، همین شخصیت مرگ است که برگمان به آن حالت جسمانی داده و تصویری از مرگ که خود در ذهن دارد، به روی پرده آورده است. برگمان در فیلم تلاش کرده که تصویری از افکار خود نسبت به مذهب و برخوردش با انسان امروزی را نمایان کند که حتی در این برهه از زمان هم قابل تامل است.
Wild Strawberries (۱۹۵۷)
توت فرنگیهای وحشی، سفر پیرمردی در دل کابوسها و خاطراتاش است. ایزاک بورگ (ویکتور شوستروم) پروفسور کهنسالی که قرار است برای دریافت جایزه یک عمر دستاورد علمی به شهری دیگر برود، در ابتدای فیلم با کابوسی بیدار میشود. کابوسی که ساعتهای بیعقربه نشان از تمام شدن زمانش میدهند و ارابهها، تابوت او را میکشند. همین اتفاق باعث میشود که سفر هواییش را لغو کند و با ماشین شخصیاش، همراه عروسش (انگیرید تولین) راهی سفر شود.
مسیری که آغاز سفر به خاطراتی از جوانی اوست. او در مسیرش از خانه پدری خود عبور میکند و زمانی را میبینیم که تمام نافرجامیهای مرد از آنجا شروع شده. تصویری که برای اطرافیانش از او مردی سرد و بیاحساس ساخته که حتی گویا به فرزند خودش احساسی ندارد. حال که افرادی که او را از بیرون دایره خانواده میشناسند برعکس تصویر مردی متعهد و گرم در ذهن دارند. مردی که در عشق و زندگی نافرجام مانده است.
او این احساس را مانند طلسمی از خانواده خود گرفته و به نسل بعدیاش منتقل کرده. اما کابوسها با جلو رفتن در مسیرش واضح میشوند و با سلاح فراموشی تلاش میکند که مسیر رستگاری خود را پیدا کند.
اولین بار، ایده توت فرنگیهای وحشی، زمانی که برگمان برای سر زدن به پیش مادربزرگاش رفته بود، شکل گرفته.
ایده که تشبیهاش مانند دری است که به روی کودکیاش باز میشود و در دیگری او به واقعیت برمیگرداند. از همین جهت، برگمان رویاهایی که در فیلم طراحی کرده نزدیک به نظریه تعبیر خواب فروید هستند که به مانند دری برای کشف انساناند.
برگمان در تلاش است که این تروماهای ذهنی را که بعضا ناآگاهانه در روزمره باعث شده که شکلی آزارنده را به خود بگیرند را کندوکاو کند. روایتی از تفکرات فیلمسازی که خود را نیز در این گرفتاری میبیند. تصویری که هرچه لایههای آدما به نزدیک باشد، چهرهای آسیب زنندهی آن را مشاهده میکنند.
حضور ویکتور شوستروم که خود استاد برگمان بوده هم قابل تامل است. شوستروم که خود فیلمسازی با پیشینهای است، در زمان فیلمبرداری خیلی از جزئیات صحنهها را نمیدانست. قالبا در صحنههایی دیالوگ یا میزانسن فراموشاش میشد و از کنترل خود را از دست میداده. همین اتفاق از نظر برگمان برای نزدیک شدن شخصیتی به کاراکتر پروفسور، اتفاق خوشآیندی بود. توت فرنگیهای وحشی که در یک سال با مهر هفتم به روی پرده رفت. به نوعی بعد از مهر هفتم، برگمان هم در فیلم توت فرنگیهای وحشی در نگاهش به مرگ، یک شکل از رستگاری را یافت.
نگاه پایانی به هنر برگمان
این سه فیلم تنها بخشی از کارنامه شاخص اینگمار برگمان است. این آثاری که معرفی شده، دروازهای به آثار او هستند تا بیشتر با این فیلمساز شهیر سوئدی آشنا بشوید. با مرور آن فهمیدیم که برگمان به شکلی سفر شناختی خود از مقولههایی که مد نظرش است، میسازد. گویی که خود برگمان شخصیت اصلی تمام کارهایش است. از این جهت راههای متعددی برای شناخت باقی آثار او باقی میماند.
اثری مثل Persona که یکی بزرگترین آثار اوست، پنجرهای شناختی وسیعی است که در مرحله بعد میتوان به آن نگاهی کرد تا با شکل آونگاردش در مواجه با احساسات و کشمکشهای انسانی او بیشتر آشنا شوید. فیلمی که مانند باقی کارهای او، سمبولیسم و نشانهگذاری را به اوج خود رساند. همچنین از نظر تکنیکی به پیک تواناییهای خود رسید.
در مسیر شناخت، برگمان، دورههای مختلفی برای رصد کردن است. سه گانه مجلسی، دورهای بود که از مذهب و مرگ گذر کرد چرا که در زمانی در بیمارستان بستری بود، پی برد که دیگر از مرگ نمیترسد. پس از آن در فیلمهایش انسان را به سمتی برد که تنها راهش برای رستگاری زندگی، عشق است. در تلویزیون دست به ساخت مینی سریالی صحنههایی از ازدواج زد که در هنگام پخش خیابانهای سوئد را خلوت میکرد.
در انتها هم به سراغ کار بینظیر فانی و الکساندر رفت تا آخرین سفر به جهان کودکی و رمز و رازهای باقی ماند در آن را به سرانجام برساند. پس از دورهای که تمام خود را وقف تئاتر کرده بود، آخرین فیلم خود Saraband را به عنوان یک پایان باشکوه دوره فیلمسازیش به پایان رساند. دوره پر افتخار که بعضی از قابهای مرجع سینما به پاس آن شکل گرفته.
به کارنامه کاری او که نگاه کنید، میبینید که در تمامی نقاطی که زبان نتوانسته از آن سخن بگوید، برگمان فیلمی ساخته. مطمئنا این نبوغ و هوش عاطفی عمیقی است که اینگمار برگمان را تا به این هدف در دل سینما جاودان کرده است.