فانی لند‌

داستان‌های کوتاه ویچر؛ دیو و دلبر

یکی از جذاب‌ترین بخش‌های دنیای ویچر را می‌توان بازی گوئنت دانست که یکی از کارت بازی‌های محبوب سری محسوب می‌شود. جالب است بدانید که بسیاری از کارت‌های این بازی، داستانی بسیار شنیدنی را در پشت خود جای داده‌اند و یکی از دوست‌داشتنی‌ترین آن‌ها، ماجرای نیولن‌ هیولا است که در کتاب اول آندژی ساپکوفسکی، یعنی «آخرین آرزو» به آن اشاره شده است. امروز هم دقیقا قرار است تا به داستان این موجود مهربان و البته رویارویی او با گرالت جوان بپردازیم. با ویجیاتو و ادامه این مطلب همراه باشید.

همه چیز از یک روز مه‌آلود، داخل جنگل‌های مرموز و پر پیچ و خم آغاز می‌شود، جایی که گرالت و همراه همیشگی‌اش یعنی روچ، مثل تمام ویچرهای دیگر به دنبال دردسر می‌گشتند تا با دریافت چند سکه طلایی، یک مانتیکور، کیکیمورا یا هر موجود ترسناکی که امنیت مردم رو به خطر می‌‌انداخت را به دام انداخته و یا آن را از بین ببرد. در راه، دو جنازه یافتند که ظاهرا اولی متعلق به یک شوالیه مرد بود و دومی، یک زن جوان بود. شوالیه احتمالا از شدت جراحت زخم‌هایش از اسب به زمین افتاده بود و زن جوان، توسط موجودی که احتمالا گرگ‌نما بود به شدت زخمی و بعد کشته شده بود. همین شد که گرالت تصمیم گرفت محتاطانه‌تر به جست و جوی خودش ادامه دهد و به دنبال عامل ماجرا بگردد.

جلوتر، یک زن به شدت زیبا به شکل عجیبی داخل جنگل ظاهر شد و اگرچه صحبت نمی‌کرد، اما واقعا مرموز به نظر می‌رسید. روچ، به شدت عصبی شده بود و از همین رو، گرالت با استفاده از طلسم Axia سعی کرد تا روچ را آرام کرده و به سمت زن حرکت کند. اگرچه دختر تقریبا ناپدید شد، اما دنبال کردن او گرالت را به یک عمارت بسیار بزرگ، اما قدیمی و حیاط پوشیده از الوار آن رساند. غرق تماشای گل‌های رز واقعا زیبا و بسیار خاص عمارت بود که متوجه شد یک هیولای غول پیکر با سرعت به سمت او حمله می‌کند!

هیولا بزرگ و ترسناک بود و بدنش، ظاهری انسانی اما غول پیکر داشت و اگرچه صورتی گراز مانند داشت، اما لباس‌های اشرافی و گران قیمتی پوشیده بود و این سبک از پوشش او، منطقی به نظر می‌رسید! راستش سر و صدای بسیاری داشت، اما آنطور که باید و شاید به گرالت حمله نمی‌کرد و ناگهان فریاد زد که «فرار کن ای موجود فانی! وگرنه…» گرالت با صورتی بی‌روح و نترس به هیولا زل زد و خیلی آرام گفت: «وگرنه…؟» راستش هیولا خیلی از این حرکت جا خورد، نگهان به کل سبک صحبت کردنش عوض شد و با حالتی طلبکارانه و متعجب به گرالت گفت که باور نمی‌کند که وارد حیات خانه‌اش شده، گل‌هایش را خراب کرده و نهایتا با این لحن با او صحبت می‌کند!

راستش‌ هیولا آنقدرها هم ترسناک نبود و بعد از این که از گرالت خواست که شمشیرش را داخل غلاف کند، از او به عنوان مهمان دعوت کرد که به عمارت رفته و کنار او غذا بخورد. به فرمان هیولا، برای «روچ» آب و غذا فراهم شد و گرالت هم به دنبال او به اتاق پذیرایی رفت، اما نکته جالب، فرمان‌پذیری بسیار عجیب خانه از هیولا بود که بیش از آن که شبیه به جادو باشد، معجزه‌ به نظر می‌رسید. نکته جالب‌تر آن که هیولا با اجازه ویچر به گردنبند او دست زد و آن را برانداز کرد و خب، طبق قوانین دنیای ویچر، هیچ هیولایی نمی‌تواند به گردنبند نقره‌ی ویچرها و یا شمشیر آن‌ها به راحتی دست بزند و این موضوع واقعا عجیب بود.

هیولا خودش را نیولن (Nivellen) معرفی کرد و خانه به شکلی جادویی با غذاهای واقعا خوشمزه‌ای از گرالت پذیرایی کرد. اینجا نیولن یک سوال واقعا جالب از گرالت می‌پرسد:

کدوم شایعه در رابطه با شما ویچر ها درسته؟

نیولن

تقریبا هیچ کدوم…

گرالت

چه دروغی پشتشه؟

نیولن

این که تعداد هیولاها روز به روز کمتر میشه…

گرالت

نیولن بعد از شنیدن حرف گرالت آن را تایید کرد و گفت که حق با گرالت است و همین حالا هم یک هیولا رو به روی او نشسته است. اما گرالت به نیولن گفت که او یک هیولا نیست و اصلا به همین دلیل است که نقره به او آسیب نمی‌رساند. گرالت، اعلام کرد که این یک طلسم است و احتمالا نیولن هم از دلیل آن با خبر است؛ او حتی به نیولن پیشنهاد کرد که روی برداشتن طلسم کار کند و با این وجود، نیولن اعلام کرد که علاقه‌ای به این اتفاق ندارد و در ادامه قول داد که داستان زندگی خود را برای ویچر جوان تعریف کند.

ظاهرا، نیولن عضو یک خانواده راهزن بود و اصلا به همین دلیل است که کلبه خانوادگی آن‌ها داخل این جنگل وجود دارد. بعد از آن که پدر نیولن فوت شد هم این گروه به او سپرده شد و همین بود که بدون تفکر به یک معبد حمله و به تشویق اقوامش به مقام ارشد آن تعرض کرد و همین اتفاق باعث شد که راهبه با نفرت او را نفرین کرده و نیولن به چنین هیولایی تبدیل شود. افراد خانواده نیولن بعد از این اتفاق او را ترک کردند و در همین مدت قدرت‌های او مبنی بر کنترل بخش‌های مختلف عمارت شکوفا شد. نیولن که از این اتفاق بسیار ناراحت بود، چند ماهی خانه نشین شد، تا این که یک روز مردی به خانه‌اش آمد تا از گل‌های رز مخصوص آنجا بچیند و همین شد که نیولن به سمت مرد یورش برد.

همین که به مرد وحشت‌زده نگاه می‌کرد و مرد توضیح می‌داد که این گل‌ها را برای دخترش چیده است، به یاد داستان‌های قدیمی افتاد که طی آن عشق واقعی طلسم‌ها را از بین می‌برد و از مرد خواست که مدتی دخترش را به هیولا بسپارد. از آن جا که دختر مرد تنها 8 سال سن داشت، نویلن از درخواست خود گذشت و به مرد بابت وحشتش پاداش و طلا داد. این اتفاق به گوش مردم روستای اطراف رسید و فردای آن روز، مردی با دخترش از راه رسید و دختر خود را یک سال به نیولن سپرد و نیولن هم طی این یک سال، یک دوست و همراه پیدا کرد و نه تنها برای دختر فقیر غذا و آب فراهم کرد، بلکه بهترین طلا و جواهر هم برای او فراهم کرد و خلاصه طی این یک سال، حسابی به هر دوی آن‌ها خوش گذشت اما خب، طلسم نیولن از بین نرفت. خب این اتفاق تا سال‌ها اتفاق افتاد و نهایتا به گفته هیولا، او به این وضعیت عادت کرد و نهایتا بیخیال قضیه از بین بردن طلسم شد.

اما گرالت یک حقیقت می‌دانست و آن دختری بود که او را به خانه نیولن کشانده بود. نیولن هم این را می‌دانست و از آن جا که قصد نداشت دختر را به گرالت معرفی کند، از او خواست که خانه را کم کم ترک کند. گرالت هم نمی‌توانست کمک چندانی به هیولا کند، چرا که از شانس بدش به معبد «عنکبوت شیر چهره» یا Coram Agh Te حمله کرده بود و خب، قدرت جادویی افراد این معبد بیش از دانش گرالت است. گرالت کم کم معبد را ترک می‌کرد و نیولن هم به او گفت که احمق نیست و می‌داند که گرالت به دنبال مردم به قتل رسیده روستا به این مکان آمده است. از گرالت خواست که مراقبت کند و گرالت هم کم کم آن جا را ترک کرد.

در راه، باز هم جنازه‌ها دیده می‌شد تا این که با کمک «روچ» قضیه را متوجه شد. همه چیز به خانه نیولن بازمی‌گشت. نیولن خواب می‌دید که به یک هیولا واقعی تبدیل شده است. یک بار اشاره کرد که آخرین زنی که با او آشنا شده چندان صحبت نمی‌کند و در ساعاتی از روز ناپدید می‌شود. قطعا یک خون آشام بود. اما گرالت نمی‌توانست نژاد او را تشخیص دهد. به خانه که بازگشت، صدای آواز ترسناکی می‌آمد و آواز خون آشام یعنی که به تازگی از خون سیر شده است. هیولا را دید و کمی طول کشید تا متوجه شود که با یک Bruxa طرف است. بروکسا، خون آشام قدرتمندی است که از نور آفتاب نمی‌ترسد و می‌تواند برای قربانی خود رویا ببافد. رویایی که می‌توانست نیولن را به یک هیولای واقعی تبدیل کند و نهایتا این دو را به زوج ترسناک جنگل تبدیل کند و این یعنی خون و غذای رایگان برای همیشه!

بروکسا که Vereena نام داشت با جیغ‌های مخصوص خود گرالت را فلج کرد و نیولن که متوجه شده بود چه اشتباهی کرده است، ناگهان از عمارت بیرون پرید و سعی کرد تا ورینا را بکشد. او یک نیزه چوبی را به سینه هیولا وارد کرد و با این وجود، خون آشام به سخن درآمد و سعی کرد تا به نیولن القا کند که عاشق اوست. با این وجود، خودش را به بالای نیزه می‌کشید و سعی داشت تا گلوی نیولن را به هنگام تلپاتی پاره کند تا این که گرالت هوشیاری خود را به دست آورد و سر خون آشام را قطع کرد. فداکاری نیولن باعث شد که خون عشق واقعی خود را روی زمین بریزد و همین باعث شد تا یکی از قوی‌ترین انرژی‌های جهان ویچر یعنی عشق و خون چهره واقعی نیولن را به او بازگرداند. بعد از این اتفاق، گرالت و هیولا که حالا به مرد جوانی تبدیل شده بود از یک دیگر جدا شدند و از آن روز به بعد دیگر گرگ سفید و نیولن یک دیگر را ندیدند…

منبع خبر

برچسب ها

مطالب مشابه را ببینید!