داستانهای کوتاه ویچر؛ ماجرای اصل غافلگیری
تا به حال به این فکر کردهاید که چرا جهان سری بازیهای ویچر تا این حد پرجزئیات است؟ راستش را بخواهید، تمام این جهان غنی را به نویسندهی دوست داشتنی لهستانی، آندژی ساپکوفسکی مدیون هستیم چرا که در سال ۱۹۹۳، کتابی را منتشر کرد که زمینهساز چنین حماسهای شد. طی جدیدترین سری مقالات ویجیاتو به نام «داستانهای کوتاه ویچر»، با هم بخشهای جذاب این سری کتاب محبوب را ورق میزنیم و ماجراهایی شنیدنی را به شکلی ساده و روان مرور خواهیم کرد.
رونمایی از قسمت چهارم ویچر بهانهای بود که اولین قسمت از این سری مطالب را به ماجرای آشنایی والدین سیری و البته یک طلسم عجیب به نام قانون غافلگیری که ارتباط مستقیمی به این ماجرا دارد اختصاص دهیم. با اولین داستان از سری داستانهای کوتاه ویچر، همراه ویجیاتو باشید. همچنین پیشنهاد میکنیم تا مطلب «هر آنچه که از تریلر اول بازی The Witcher 4 متوجه شدیم» را هم از دست ندهید.
نکته: داستانهای تعریف شده در این سری مطلب، خلاصهای از ماجراهای تعریف شده داخل کتاب بوده که به شکلی روان بازنویسی شده، اگرچه کاملا به منبع خود وفادار است
ویچرها معمولا از مهمانیهای شلوغ و رسمی لذت نمیبرد و معمولا آدمهای اجتماعی و برونگرایی نیستند و خب حضورشان در مجلسهای بزرگ و جشنهای رسمی عذابآور است. اما بانو کلانته (Calanthe Fiona Riannon) ملکه سینترا، گرالت را شخصا دعوت کرده بود و رد کردن درخواست یک ملکه هم عواقب چندان جالبی در پیش نخواهد داشت.
تمام مردم سینترا در جشن تولد پانزدهسالگی شاهزاده پاوِتا (Pavetta) حضور یافته بودند و ملکه قصد داشت تا او را به ازدواج نجیبزادهای از سرزمین اسکِلیگه (Skellige) در بیاورد. سینترا، یک منطقه بسیار مهم در جهان ویچر محسوب میشود که یک زن نمیتواند بر آن حکومت کند و از آن جا که همسر بانو کلانته از دنیا رفته بود و امکان تنش میان اسکلیگه و سینترا وجود داشت، ازدواج پاوتا و شاهزادهای از اسکلیگه میتوانست از یک جنگ خونین در آینده جلوگیری کند.
به هنگام ورود به قصر، سلاحهای گرالت را از او گرفته بودند و از طرف مسئول دربار هم به او هشدار داده شد که احتمالا اتفاق بسیار بدی در قلعه رخ خواهد داد و اصلا بانو کلانته هم برای همین او را استخدام کرده است. ظاهرا یک موجود عجیب و شبیه به خارپشت در قصر دیده شده بود که اگرچه تا به حال به کسی آسیب نرسانده بود، اما خب به دلیل ظاهر عجیبش همه از او میترسیدند.
ملکه برای جشن حدود چهل نفر از نجیبزادههای اطراف سینترا و اسکلیگه را دعوت کرده بود و خیلی زود، دستور داد تا غذا و شراب را بیاورند تا مهمانها مشغول خوردن و نوشیدن شوند تا در شلوغی پنهان شود. تا مجلس شلوغ شد، بانو کلانته رو به گرالت کرد تا درخواست خود را مطرح کند، تقریبا هم مشخص بود که چه میخواهد. مگر ویچرها را برای چه کاری جز قتل استخدام میکنند؟
امروز هم کلی انسان درست و نادرست داخل قلعه وجود داشت که یک سری از آنها واقعا ارزش ازدواج با شاهزاده زیبای سینترا را نداشتند و ملکه هم ظاهرا میخواست که کلک یکی از مهمانها کنده شود. اما خب، ویچرها صرفا شکارچیانی هستند که برای دریافت سکه به شکار مانتیکور یا موجودات افسانهای دیگر میپردازند و خودشان را درگیر مسائل انسانی نمیکنند، همین شد که گرالت با گستاخی تمام درخواست ملکه را رد کرد، اما اصرار ملکه و گفتگوهای مختلف این میان باعث شد که کمی از مقاومت ویچر کاسته شود.
به همین صورت چند ساعتی گذشت و ملکه و گرالت به گفتگو پرداختند و خلاصه ماجراهایی که چندان تاثیری روی کلیت ماجرا نداشت تا این که شوالیهای با لباس کاملا پوشیده وارد مجلس شد و ملکه با اشاره به گرالت اعلام کرد که تمام این مدت قصد داشته تا گرالت را برای چنین موقعیتی آماده کند. دستان گرالت به زیر میز رفت و متوجه شد که تمام این مدت شمشیرش زیر میز پنهان شده بوده و حال به دستور ملکه باید از شر این موجود خلاص شود.
موجود عجیب خود را آرچیون (Urcheon) از ارلنوالد (Erlenwald) معرفی کرد و ملکه برای حفظ ظاهر به او خوشآمد گفت. آرچیون بیان کرد که پانزده سال پیش همسر کلانته یعنی پادشاه روگنر (Roegner) راه خود را به هنگام شکار گم کرده و از روی اسب داخل چاهی افتاد و پایش به شدت آسیب دید. ظاهرا گرگنماها قصد حمله به او را داشتند که آرچیون پادشاه را نجات داد. پادشاه حسابی از این کار خوشحال شد و از شوالیه خواست تا جایزهای طلب کند و در عوض، آرچیون درخواستی به نام «اصل غافلگیری» کرد. طی این قانون، پادشاه باید اولین چیزی که در خانه جا گذاشته و نمیداند چیست را به فرد مقابل هدیه دهد و ظاهرا، آرچیون پس از پانزده سال به قصر آمده بود تا جایزه خود را طلب کند. هنگامی که پادشاه به قصر برگشته بود، متوجه شد که همسرش باردار است و طبق قانون، این دختر متعلق به شوالیه خواهد شد.
دعوای بزرگی این میان رخ داد و شوالیههایی که برای ازدواج با پوتا آمده بودند، حسابی عصبانی شدند و ملکه هم اگرچه در ابتدا تلاش کرد که این موضوع را به کل رد کند، اما نهایتا اعتراف کرد که چنین اتفاقی افتاده و شوهر خود را یک آدم غیرقابل اعتماد و سادهلوح خواند. در همین میان گردنبند گرگ مانند گرالت به شدت حضور جادو در محیط را احساس میکرد و به نظر میرسید که همه چیز به زودی به یک فاجعه بزرگ تبدیل خواهد شد. اما گرالت در همین میان مداخله کرد و یک سخنرانی کوتاه رخ داد که نهایتا طی آن گرالت بیان کرد که از آن جا که اصل غافلگیری بر مبنای سرنوشت عمل میکند و از قویترین طلسمهای جهان ویچر محسوب میشود، این مسئله باید توسط خود پوتا اثبات شود.
راستش گرالت حسابی به این قانون مسلط بود. راز کودکیاش هم همین بود چرا که ویچر شدن گرالت و نهایتا آشنایی او با وزمیر هم نتیجه یک اصل غافلگیری از سمت والدین او بود. همهمه راه افتاد و ملکه دستور داد تا به سمت شوالیه حمله کنند. نتیجه آن شد که پوتا از اتفاق افتاده خشمگین شد و آنقدر شیون کرد که صدایش به شکلی جادویی مجلس را به هم ریخت و همه چیز را نابود کرد. گرالت سعی کرد تا اوضاع را آرام کند و از سوی دیگر، از شوالیهای که حالا مشخص شده بود که همان موجود خارپشت گونه است محافظت کند.
ظاهرا پوتا به شکلی اسرار آمیز عاشق شوالیه بود و دست سرنوشت از پیش این دو را به هم رسانده بود. ملکه هم در ادامه کوتاه آمد و نهایتا از گرالت درخواست شد تا جایزهای بابت کمکهای خود دریافت کند. گرالت در نهایت پاسخ داد که او هم طلب اصل غافلگیری میکند و شش سال بعد باز میگردد تا فرزندی را به عنوان ویچر تعلیم دهد. درست حدس زدید. پوتا باردار و دختری به نام «سیری» در راه این دنیا بود.