فانی لند‌

مصاحبه جالب و خواندنی خبرنگار ایرانی با سوفیا لورن در سال 1336

در اوایل ژوئیه‌ی ۱۹۵۷ برابر با تیرماه ۱۳۳۶ خورشیدی کمپانی پارامونت پیکچرز (کمپانی‌آمریکایی که یکی از بزرگ‌ترین استودیوهای فیلم‌سازی در جهان به شمار می‌رود) از «سوفیا لورن» هنرپیشه‌ی ۲۳ ساله‌ی ایتالیایی دعوت به همکاری کرد. سوفیا در آن برهه هفت سالی بود که از ورودش به فعالیت‌های سینمایی می‌گذشت و یکی از ستارگان سینمای رم به شمار می‌رفت که در آن زمان رقیبی سرسخت برای هالیوود بود.

سوفیا لورن پیش از این‌که بار سفر به لوس‌آنجلس شهر رویاهای خود ببندد به دومنیکو مکولی سردبیر مجله‌ی معروف ایتالیایی «اِپوکا» قول داد که وقتی به آمریکا رفت و در هالیوود مستقر شد خاطراتش را برای آن مجله بفرستد. البته مجله‌ی اپوکا انتظار نداشت که سوفیا لورن به این وعده‌ وفا کند زیرا گرفتاری‌هایی که ستارگان سینما در هالیوود دارند آن‌قدر زیاد است که مجال خاطره‌نویسی را به آن‌ها نمی‌دهد؛ اما دیری نگذشت که سوفیا علی‌رغم قضاوت‌های قبلی سردبیر مجله‌ی اپوکا دفتر خاطرات خود را همراه با نامه‌ی تشکرآمیزی به ایتالیا فرستاد و به دومنیکو اختیار تام داد هرچه را که مایل است از این دفتر خاطرات در مجله‌اش نقل کند.

دیدار اتفاقی خبرنگار ایرانی با سوفیا لورن

حدود چهارپنج ماهی از حضور سوفیا لورن در لوس‌آنجلس می‌گذشت که در یکی از روزهای پاییز سال ۳۶ احمد ابریشمی خبرنگار مستقر مجله‌ی اطلاعات هفتگی در هالیوود به طور اتفاقی با او روبه‌رو شد. ابریشمی که از این دیدار اتفاقی با ستاره‌ی ایتالیایی شوکه شده بود فرصت را غنیمت شمرد و تحفه‌ای برای مجله‌ی متبوع خود یعنی اطلاعات هفتگی به دست آورد، آن تحفه بخشی از روزنوشت‌های سوفیا لورن پس از اقامتش در لوس‌آنجلس بود. اما این‌که چطور موفق به چنین کاری شد را از زبان خودش بخوانیم:

ساعت ده صبح بود که برای گرفتن خبرهای تازه به دفتر کمپانی پارامونت رفته بودم و در اتاق انتظار منتظر بودم تا رئیس قسمت تبلیغات را ملاقات کنم، ناگهان در باز شد و سوفیان که مشغول بازی در دو فیلم مختلف است وارد تالار گردید و به سوی دفتر راهنما رفت تا بپرسد نامه‌ای که از مادرید منتظر آن است رسیده یا نه. از موقعیت استفاده کردم و خود را معرفی نمودم. نگاه گرمی به من انداخت و گفت: «ایران برای من همیشه یک کشور خیال‌انگیز و افسانه‌آمیز معنی می‌دهد.»

گفتم: «خیال ندارید سفری به تهران بکنید؟» شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «اگر این آمریکایی‌ها بگذارند چرا.» گفتم: «حاضرید برای ساکنین کشور افسانه‌آمیز ایران یک هدیه‌ی خوبی بدهید.» گفت: «مثلا چی؟ یک عکس؟»

– نه، کافی نیست. یک عکس با مقداری مطلب خواندنی.

لحظه‌ای فکر کرد و گفت: «چند ورق از دفتر خاطراتم کافی است؟»

با ذوق‌زدگی گفتم: «البته که کافی است. از سر ما هم زیاد است.»

تبسمی کرد و گفت: «پس‌، فردا به آدرس‌تان خواهم فرستاد.»

قبل از این‌که خداحافظی کند، گفت: «روی عکس چه بنویسم؟» فورا مداد و کاغذ را درآوردم و به فارسی روی یک تکه کاغذ نوشتم: «برای اطلاعات هفتگی» گفت: «این چه زبانی است؟» جواب دادم: «این فارسی است. از روی آن تقلید کنید، مزه‌اش خیلی زیادتر خواهد شد.

با لبخند ملیحی این تقاضا را هم قبول کرد و بعد مثل کبک به درون استودیو خرامید. (اطلاعات هفتگی، اول آذر ۱۳۳۶)

بخش‌هایی از روزنوشت‌های سوفیا لورن

آن‌ بخش از روزنوشت‌هایی که سوفیا لورن برای خبرنگار اطلاعات هفتگی فرستاد، چند صفحه از همان‌ خاطراتی است که اصل‌شان را چند روز پیش از آن برای مجله‌ی ایتالیایی که در بالا گفته شد ارسال کرد. بخش اهدایی به «اطلاعات هفتگی» را به نقل از همین مجله مورخ اول آذر ۳۶ می‌خوانیم:

پانزدهم ژوئیه [۲۴ تیر ۱۳۳۶]/ چقدر شهرت و محبوبیت ناراحت‌کننده است

به‌به… بالاخره به ویلایی که برایم در لوس‌آنجلس مهیا کرده بودند رسیدم. چقدر شهرت و محبوبیت ناراحت‌کننده است. این خبرنگاران سمج و فضول هم که دست‌بردار نیستند. توی فرودگاه یکی از آن‌ها با پررویی و وقاحت از من سوال کرد که در امور جنسی چه نظری دارم. دلم می‌خواست یک سیلی بر بناگوش او بزنم. هر سوال جایی دارد! وانگهی ممکن بود این سوال را خیلی مودبانه‌تر می‌کرد تا جواب می‌گرفت. یکی دیگر از خبرنگاران از من خواست که دامن خود را بالا بزنم، خیلی بالاتر از زانویم. وقتی به او جواب منفی دادم، گفت: «جین مانسفیلد [۱۹۳۳-۱۹۶۷ بازیگر آمریکایی] این کار را می‌کند.» جوابش را ندادم. من سوفیا هستم نه جین مانسفیلد. خودم نمی‌دانم که تکلیفم با این روزنامه‌نگاران فضول عاقبت چه خواهد شد.

حالا که این سطور را می‌نویسم خوش‌وقتی من از آن جهت است که در ویلای دورافتاده و آرام و ساکتی به سر می‌برم. یک باغبان پیر بیش‌تر در این ویلا نیست و هم او بود که به خیال خودش اولین جمله‌ی انگلیسی را که «خوش‌ آمدید» باشد به من یاد داد. و بعد که فهمید انگلیسی می‌دانم، با تکبر و غرور گفت: «شبی مرا به صرف یک گیلاس مشروب دعوت خواهد کرد.» باغبان، آدم بی‌آزاری به نظرم رسید.

بیست‌وسوم ژوئیه [یکم مرداد ۱۳۳۶]/ بعضی زن‌ها چقدر لوس و ازخودراضی هستند

واه… واقعا باورنکردنی است که بعضی زن‌ها چقدر لوس و ازخودراضی هستند و موقعی که با یکی بهتر از خودشان طرف می‌شوند، و احساس حقارت می‌کنند هر کاری از دست‌شان ساخته است.

امروز قرار بود سناریوی فیلمی را که در آمریکا باید بازی کنم، برایم بیاورند. چند صفحه‌ی آخر آن هنوز ماشین نشده بود. با نماینده‌ی کارخانه‌ی پارامونت به اتاق ماشین‌نویس رفتیم که شاید زودتر سناریو ماشین شود. وقتی که به اتاق رفتم، دختر جوانی که شاید بیست‌وچهار سال بیش‌تر نداشت و آدامس می‌جوید، غرولند می‌کرد و به زمین و زمان دشنام می‌داد. نماینده‌ی کارخانه حضور مرا به او اطلاع داد و گفت بهتر است از دشنام دادن دست بردارد و کارش را تمام کند. دختر ماشین‌نویس از این حرف عصبانی‌تر شد و از جا برخاست و در حالی که نگاه پرکینه‌ای به من انداخته بود، داد زد: «چی؟! هر روز از یک گوشه‌ی دنیا یک عنکبوت را پیدا می‌کنید و می‌آورید و زحمتش را با چندرغاز حقوق به گردن ما می‌اندازید. از روزی که ستاره‌بازی در این شهر رواج گرفته ماشین‌نویس‌ها از چشم افتاده‌اند.» و بعد گریه را سر داد. من درِ اتاق را به هم زدم و بیرون آمدم. اگر دختر ماشین‌نویس خوشگل بود دلم نمی‌سوخت.

اول اوت [دهم مرداد ۱۳۳۶]/ از این‌که راننده‌ی اتومبیل و دوستش مرا نشناختند احساس شکست کردم

از خانه‌ی من تا محل کارم با اتومبیل چهل دقیقه راه است. راستی تا یادم نرفته بنویسم که این‌جا شهر نیست، گل‌خانه است! ساعت ۱۲ شب است و اعصابم درهم شکسته و خرد است. کار امروز من طاقت‌فرسا بود. ساعت شش و نیم که از خواب بلند شدم و سر کار رفتم تا ساعت نه و نیم گرفتار بودم و از همه بدتر این حادثه‌ی اتومبیل اعصاب مرا ناراحت کرده است. برای اولین بار بعد از این همه موفقیت، طعم یک شکست را چشیدم. جریان را همان‌طوری که اتفاق افتاده می‌نویسم:

خودم پشت رل نشسته بودم و به‌سرعت می‌راندم که زودتر به خانه برسم. یک اتومبیل از عقب می‌آمد و می‌خواست از من جلو بزند. وقتی راه دادم نمی‌دانم یک‌دفعه چطور شد که گلگیر این اتومبیل به سپر اتومبیل من گیر کرد و صدای وحشتناکی بلند شد. اتومبیل را نگاه داشتم، من تنها بودم. در اولین نگاه دیدم که سپر من کنده شده و خسارت چندانی وارد نشده است. به‌زودی آن اتومبیل عقب به من نزدیک شد و دو مرد از آن پیاده شدند و بنای داد و فریاد گذاشتند. من از خودم دفاع کردم ولی آن‌ها دست‌بردار نبودند و می‌گفتند که ناشی‌گری من موجب شده که اتومبیل‌شان خسارت ببیند. ناچار خودم را معرفی کردم. یکی از آن‌ها گفت: «خانم! سوفیا لورن یا غیر سوفیا لورن فرقی ندارد. هرکس می‌خواهی باش! اتومبیل را خراب کردی باید خسارت بدهی.» پلیس آمریکا، پلیس قابل احترامی است، خسارت که ندادم هیچ، آن‌ها را وادار کردند که از من معذرت بخواهند. اما اعصاب من خیلی ناراحت است. و از این‌که راننده‌ی اتومبیل و دوستش مرا نشناختند احساس شکست کردم.

چهارم اوت [۱۳ مرداد ۱۳۳۶]/ امان از بعضی مردها که چقدر چشم‌هیز هستند

امان از بعضی مردها که چقدر چشم‌هیز هستند! پریشب به افتخار من یک مهمانی داده بودند. برای اولین بار ودکا خوردم. مشروب قوی و خوبی است. من از ضیافت‌های این‌جا خوشم نمی‌آید. مردان خیلی زود مست می‌کنند به‌خصوص وقتی چشمان‌شان به یک زن زیبا می‌افتد حال خودشان را نمی‌فهمند و هرچه به دهن‌شان برسد می‌گویند و بعد که مورد اعتراض واقع شدند مستی را بهانه می‌کنند.

صاف و پوست‌کنده بگویم؛ از هر پنج مردی که با من روبه‌رو می‌شوند، دو تای آن‌ها چشمک می‌زند، یکی آه می‌کشد و اظهار عشق می‌کند، یکی وعده‌ی ملاقات می‌خواهد و هر پنج تا تقاضای ازدواج می‌کنند.

این را بگویم که در این‌جا یک مجله‌ی عجیب وجود دارد که نامش «کانفیدنشال» و کارش رسوا کردن هنرمندان عالم سینماست. چیزهایی می‌نویسد که آدم شاخ درمی‌آورد. شاید حق دارد. وقتی رفتار بعضی از این هنرپیشه‌ها و ستاره‌ها را می‌بینم حق می‌دهم که چنین مجله‌ای هم وجود داشته باشد.

راستی تا یادم نرفته بنویسم که تا به حال هفت تا فحش آب‌دار و رکیک یاد گرفته‌ام. حیف که به زبان ایتالیایی قابل ترجمه نیست و الا برای راننده‌های رم سوقات خوبی است.

نهم اوت [۱۸ مرداد ۱۳۳۶]/ فکر می‌کردم ورودم غوقا کند اما کسی توجهی به من نداشت

امروز ظهر، تعطیل داشتم و برای آن‌که غذای مطابق میل خود بخورم، به رستوران ایتالیایی‌ها رفتم. با وجود آن‌که مدتی از اقامت من در آمریکا می‌گذرد، هنوز به غذاهای آن‌ها عادت نکرده‌ام.

غذای رستوران خیلی خوب بود و مرا به یاد رستوران‌های عالی رم انداخت. هموطنان من زیاد در این‌جا بودند. فکر می‌کردم که ورود من غوغایی برپا کند اما کسی به من توجهی نداشت. گوشه‌ی دنجی را انتخاب کردم. چند تا جوان که با زن‌های‌شان غذا می‌خوردند نگاه‌شان به من متوجه شد و یکی از آن‌ها چشمک زد. دیگری گفت که من چقدر شبیه سوفیا لورن هستم. همه به طرف من خیره شدند و یکی از زن‌ها گفت: «ابدا به سوفیا لورن شباهتی ندارد. سوفیا لورن زن قشنگی است. این زن مثل سیاه‌پوست‌هاست»! اگر شما جای من بودید چه می‌کردید؟ خنده‌تان می‌گرفت یا عصبانی می‌شدید؟ من هردو کار را کردم.

راستی این را هم بنویسم که یکی از مشتری‌های این رستوران وقتی که من می‌خواستم خارج شوم، سلام فاشیستی داد و گفت: «زنده باد موسولینی»! به او دهن‌کجی کردم.

چهاردهم اوت [۲۳ مرداد ۱۳۳۶]/ سلمانی موهایم را زیر فر سوزانید و من گریه کردم

امروز عصر با ترن به واشنگتن رسیدم اما صبح روزی که از لوس‌آنجلس حرکت کردم با اوقات‌ تلخ راه افتادم زیرا شب قبل از حرکت، آخر وقت سلمانی خسته بود و موهای مرا زیر فر سوزانید و من گریه کردم. هرچه در لوس‌آنجلس نخل و پالم فروان است، در شیکاگو آسمان‌خراش وجود دارد. از نواحی صنعتی پنسیلوانیا هم دیدن کردم. از واشنگتن خوشم آمده است. خیابان‌هایش آرام‌تر است و مثل لندن به نظرم آمد.

پوتوماک جای قشنگی است و من که سرحال بودم هوس کردم سوار اسکوتر بشوم و مدتی در خیابان‌ها گردش کردم. از شما چه پنهان سه تا نمره هم دادم. خوشبختانه پلیس‌ها مرا می‌شناختند. جای راف والونه [۱۹۱۶-۲۰۰۲/ هنرپیشه و فوتبالیست ایتالیایی] را خالی کردم که بیاید و موتورسورای مرا تماشا کند و به خودش زیاد ننازد.

نوزدهم اوت [۲۸ مرداد ۱۳۳۶]/ نیکسون مرد نازنینی است

واقعا این آقای ریچارد نیکسون معاون رئیس‌جمهوری مرد نازنینی است. کمتر سیاستمداری را به این صمیمیت و مهربانی و سمپاتی دیده‌ام. همه‌اش می‌خندید!

با یکی دیگر از رجال سیاسی آمریکا که سناتور آندی نام دارد آشنا شده‌ام. این آشنایی در ضیافتی صورت گرفت که سفیر ایتالیا به خاطر من ترتیب داده بود. اما هیچ‌کدام این‌ها به آقای نیکسون نمی‌رسند. قیافه‌ی جذاب و تودل‌برویی دارد. راستی بیش‌تر مردان آمریکایی زیبا هستند. موقعی که در میهمانی سفارت ایتالیا بودم فکر عجیبی مرا ناراحت می‌کرد. برای اولین بار هوس کرده بودم که این کاش یک جاسوسه می‌شدم! حالا که به این هوس فکر می‌کنم خودم خنده‌ام می‌گیرد. شاید محیط ضیافت سیاسی این فکر را به من تحمیل کرد. حالا دلم می‌خواهد فقط سوفیا لورن باشم.

این را هم بنویسم که در مهمانی سفارت با یک افسر آشنا شدم که سیبی بود که با ویتوریو دسکا [۱۹۰۱-۱۹۷۴/ بازیگر و کارگردان ایتالیایی] نصف کرده باشند. جای او هم خالی بود.

هفتم سپتامبر [۱۶ شهریور ۱۳۳۶]/ زندگی در لوس‌آنجلس خسته‌کننده است

از روزی که به لوس‌آنجلس بازگشته‌ام، کارم زیادتر و کشنده‌تر شده است. آمریکایی‌ها از ایتالیایی‌ها در کار سخت‌گیرتر هستند. فکر می‌کنم اگر پنج تا فیلم بازی کنم، مبدل به یک عجوزه بشوم. عجوزه شدن هم بد نیست زیرا از دست مزاحمین و عشاق که راحت می‌شوم.

پریشب برای من اتفاق بدی روی داد. خوابیده بودم و هوا نسبتا گرم بود. پنجره‌ی اتاقم را باز گذارده بودم. شب از نیمه گذشته بود که صدایی مرا بیدار کرد. فورا چراغ را روشن کردم و یک جیغ بلند کشیدم. جوان لاغراندامی که فورا فهمیدم چینی است توی اتاق من بود. من مرتبا فریاد می‌زدم: «دزد!» ولی او با خون‌سردی کنار تخت آمد و گفت: «خانم سوفیا لورن داد بزنید عاشق! مرا دزد صدا نکنید»!

از خون‌سردی او خنده‌ام گرفت. جوان چینی با ادب تمام اظهار عشق کرد و یک عکس امضاشده از من گرفت و رفت. بعد از رفتن او به پلیس تلفن کردم و از فردای آن روز یک کارآگاه خصوصی که سن و سال زیادی هم دارد مراقب خانه است.

باغبان هنوز دعوت خود را تکرار می‌کند بدون آن‌که تاریخی را برای آن معین نماید.

زندگی در لوس‌آنجلس خسته‌کننده شده است و آرزو دارم زودتر به اروپا مراجعت کنم.

برچسب ها

مطالب مشابه را ببینید!